یکشنبه 04 آذر 1403
EN

خبرگزاری

ايام سوگواري سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) تسليت باد

  • 03 آبان 1393
  • 10:17
  • مذهبي
  • 0 دیدگاه
  • 857 بازدید
  • Article Rating
ايام سوگواري سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) تسليت باد

طري كه از حوالي پرچم رسيده است -

ما را به سمت مجلس آقا كشيده است
از صحن هر حسينيه تا صحن كربلا -
صد كوچه وا كنيد، محرم رسيده است...
 

 

باسمه تعالي
« ان الحسين مصباح الهدي و سفينه النجاه »
 
 

عزاداري، احياء خط خون و شهادت و رساندن صداي مظلوميت آل علي به گوش تاريخ است.
 

روز شمار رويدادهاي دهه اول محرم

روز دوم 1. امام حسين عليه‏السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجري به کربلا وارد شد.1 عالم بزرگوار "سيد بن طاووس نقل کرده است که: امام عليه‏السلام چون به کربلا رسيد، پرسيد: نام اين سرزمين چيست؟ همينکه نام کربلا را شنيد فرمود: اين مکان جاي فرود آمدن ما و محل ريختن خون ما و جايگاه قبور ماست. اين خبر را جدم رسول خدا صلي ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله به من داده است.2 2. در اين روز "حر بن يزيد رياحي" ضمن نامه‏اي "عبيداللّه‏ بن زياد" را از ورود امام عليه‏السلام به کربلا آگاه نمود.3 3. در اين روز امام عليه‏السلام به اهل کوفه نامه‏اي نوشت و گروهي از بزرگان کوفه ـ که مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به "قيس بن مسهّر" دادند تا عازم کوفه شود.4 اما ستمگران پليد اين سفير جوانمرد امام عليه‏السلام را دستگير کرده و به شهادت رساندند. زماني که خبر شهادت قيس به امام عليه‏السلام رسيد، حضرت گريست و اشک بر گونه مبارکش جاري شد و فرمود: "اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِيعَتِنا عِنْدکَ مَنْزِلاً کَريما واجْمَعْ بَينَنا وَبَينَهُمْ فِي مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِکَ، اِنَّکَ عَلي کُلِّ شَيي‏ءٍ قَديرٌ؛ خداوندا! براي ما و شيعيان ما در نزد خود قرارگاهِ والايي قرار ده و ما را با آنان در جايگاهي از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هر کاري توانايي."5 



روز سوم 1. "عمر بن سعد" يک روز پس از ورود امام عليه‏السلام به سرزمين کربلا يعني روز سوّم محرم با چهار هزار سپاهي از اهل کوفه وارد کربلا شد.6 2. امام حسين عليه‏السلام قسمتي از زمين کربلا که قبر مطهرش در آن واقع مي‏شد را از اهالي نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريداري کرد و با آنها شرط کرد که مردم را براي زيارت راهنمايي نموده و زوّار او را تا سه روز ميهمان کنند.7 3. در اين روز "عمر بن سعد" مردي بنام "کثير بن عبداللّه‏" ـ که مرد گستاخي بود ـ را نزد امام عليه‏السلام فرستاد تا پيغام او را به حضرت برساند. کثير بن عبداللّه‏ به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهيد در همين ملاقات حسين را به قتل برسانم؛ ولي عمر نپذيرفت و گفت: فعلاً چنين قصدي نداريم. هنگامي که وي نزديک خيام رسيد، "ابو ثمامه صيداوي" (همان مردي که ظهر عاشورا نماز را به ياد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسين عليه‏السلام بود. همين‏که او را ديد رو به امام عرض کرد: اين شخص که مي‏آيد، بدترين مردم روي زمين است. پس سراسيمه جلو آمد و گفت: شمشيرت را بگذار و نزد امام حسين عليه‏السلام برو. گفت: هرگز چنين نمي‏کنم. ابوثمامه گفت: پس دست من روي شمشيرت باشد تا پيامت را ابلاغ کني. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پيغامت را به من بسپار تا براي امام ببرم، تو مرد زشت‏کاري هستي و من نمي‏گذارم بر امام وارد شوي. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را براي ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پيکي ديگر از امام پرسيد: براي چه به اينجا آمده‏اي؟ حضرت در جواب فرمود: "مردم کوفه مرا دعوت کرده‏اند و پيمان بسته‏اند، بسوي کوفه مي‏روم و اگر خوش نداريد بازمي‏گردم... ."8 



روز چهارم در روز چهارم محرم، عبيداللّه‏ بن زياد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنراني نمود و ضمن آن مردم را براي شرکت در جنگ با امام حسين عليه‏السلام تشويق و ترغيب نمود. به دنبال آن 13 هزار نفر در قالب 4 گروه که عبارت بودند از: 1. شمر بن ذي الجوشن با چهار هزار نفر؛ 2. يزيد بن رکاب کلبي با دو هزار نفر؛ 3. حصين بن نمير با چهار هزار نفر؛ 4. مضاير بن رهينه مازني با سه هزار نفر؛ به سپاه عمر بن سعد پيوستند.9 بهم پيوستن نيروهاي فوق از اين روز تا روز عاشورا بوده است. 



روز پنجم 1. در اين روز عبيداللّه‏ بن زياد، شخصي بنام "شبث بن ربعي"10 را به همراه يک هزار نفر به طرف کربلا گسيل داد.11 2. عبيداللّه‏ بن زياد در اين روز دستور داد تا شخصي بنام "زجر بن قيس" بر سر راه کربلا بايستد و هر کسي را که قصد ياري امام حسين عليه‏السلام داشته و بخواهد به سپاه امام عليه‏السلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان اين مرد 500 نفر بودند.12 3. در اين روز با توجه به تمام محدوديتهايي که براي نپيوستن کسي به سپاه امام حسين عليه‏السلام صورت گرفت، مردي به نام "عامر بن ابي سلامه" خود را به امام عليه‏السلام رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسيد.13 



روز ششم 1. در اين روز عبيداللّه‏ بن زياد نامه‏اي براي عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نيروي نظامي اعم از سواره و پياده تو را تجهيز کرده‏ام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را براي من مي‏فرستند. 2. در اين روز "حبيب بن مظاهر اسدي" به امام حسين عليه‏السلام عرض کرد: يابن رسول اللّه‏! در اين نزديکي طائفه‏اي از بني اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهي من به نزد آنها بروم و آنها را به سوي شما دعوت نمايم. امام عليه‏السلام اجازه دادند و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را برايتان آورده‏ام، شما را به ياري پسر رسول خدا دعوت مي‏کنم، او ياراني دارد که هر يک از آنها بهتر از هزار مرد جنگي است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسليم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکري انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشيره من هستيد، شما را به اين راه خير دعوت مي‏نمايم... . در اين هنگام مردي از بني‏اسد که او را "عبداللّه‏ بن بشير" مي‏ناميدند برخاست و گفت: من اولين کسي هستم که اين دعوت را اجابت مي‏کنم و سپس رجزي حماسي خواند: قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواکلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا اَنِّي شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ کَاَنَّنِي لَيثُ عَرِينٍ باسِلٌ "حقيقتا اين گروه آگاهند ـ در هنگامي که آماده پيکار شوند و هنگامي که سواران از سنگيني و شدت امر بهراسند، ـ که من [رزمنده‏اي] شجاع، دلاور و جنگاورم، گويا همانند شير بيشه‏ام." سپس مردان قبيله که تعدادشان به 90 نفر مي‏رسيد برخاستند و براي ياري امام حسين عليه‏السلام حرکت کردند. در اين ميان مردي مخفيانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردي بنام "ازْرَق" را با 400 سوار به سويشان فرستاد. آنان در ميان راه با يکديگر درگير شدند، در حالي که فاصله چنداني با امام حسين عليه‏السلام نداشتند. هنگامي که ياران بني‏اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاريکي شب پراکنده شدند و به قبيله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد. حبيب بن مظاهر به خدمت امام عليه‏السلام آمد و جريان را بازگو کرد. امام عليه‏السلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه‏ِ"14 



روز هفتم 1. در روز هفتم محرم عبيد اللّه‏ بن زياد ضمن نامه‏اي به عمر بن سعد از وي خواست تا با سپاهيان خود بين امام حسين و ياران، و آب فرات فاصله ايجاد کرده و اجازه نوشيدن آب به آنها ندهد.15 عمر بن سعد نيز بدون فاصله "عمرو بن حجاج" را با 500 سوار در کنار شريعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسي امام حسين عليه‏السلام و يارانش به آب شدند. 2. در اين روز مردي به نام "عبداللّه‏ بن حصين ازدي" ـ که از قبيله "بجيله" بود ـ فرياد برآورد: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند که قطره‏اي از آن را نخواهي آشاميد، تا از عطش جان دهي! امام عليه‏السلام فرمودند: خدايا! او را از تشنگي بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده. حميد بن مسلم مي‏گويد: به خدا سوگند که پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي که بيمار بود، قسم به آن خدايي که جز او پروردگاري نيست، ديدم که عبداللّه‏ بن حصين آنقدر آب مي‏آشاميد تا شکمش بالا مي‏آمد و آن را بالا مي‏آورد و باز فرياد مي‏زد: العطش! باز آب مي‏خورد، ولي سيراب نمي‏شد. چنين بود تا به هلاکت رسيد.16 



روز هشتم 1. "خوارزمي" در مقتل الحسين و "خياباني" در وقايع الايام نوشته‏اند که در روز هشتم محرم امام حسين عليه‏السلام و اصحابش از تشنگي سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراين امام عليه‏السلام کلنگي برداشت و در پشت خيمه‏ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را کَند، آبي گوارا بيرون آمد و همه نوشيدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپديد شد و ديگر نشاني از آن ديده نشد. هنگامي که خبر اين ماجرا به عبيداللّه‏ بن زياد رسيد، پيکي نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسيده است که حسين چاه مي‏کَند و آب بدست مي‏آورد. به محض اينکه اين نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسين عليه‏السلام و يارانش سخت بگير. عمر بن سعد دستور وي را عمل نمود.17 2. در اين روز "يزيد بن حصين همداني" از امام عليه‏السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني! چه چيز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان مي‏پنداري پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به کشتن آنها گرفته‏اي و آب فرات را که حتي حيوانات اين وادي از آن مي‏نوشند از آنان مضايقه مي‏کني؟ عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من مي‏دانم که آزار دادن به اين خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسي قرار گرفته‏ام و نمي‏دانم بايد چه کنم؛ آيا حکومت ري را رها کنم، حکومتي که در اشتياقش مي‏سوزم؟ و يا دستانم به خون حسين آلوده گردد، در حالي که مي‏دانم کيفر اين کار، آتش است؟ اي مرد همداني! حکومت ري به منزله نور چشمان من است و من در خود نمي‏بينم که بتوانم از آن گذشت کنم. يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام عليه‏السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ري به قتل برساند.18 3. امام عليه‏السلام مردي از ياران خود بنام "عمرو بن قرظة" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند. شب هنگام امام حسين عليه‏السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسين عليه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علي‏اکبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نيز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص کرد. در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام عليه‏السلام که فرمود: آيا مي‏خواهي با من مقاتله کني؟ عذري آورد. يک بار گفت: مي‏ترسم خانه‏ام را خراب کنند! امام عليه‏السلام فرمود: من خانه‏ات را مي‏سازم. ابن سعد گفت: مي‏ترسم اموال و املاکم را بگيرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زياد بيمناکم و مي‏ترسم آنها را از دم شمشير بگذراند. حضرت هنگامي که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمي‏گردد، از جاي برخاست در حالي که مي‏فرمود: تو را چه مي‏شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد. به خدا سوگند! من مي‏دانم که از گندم عراق نخواهي خورد! ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.19 4. پس از اين ماجرا، عمر بن سعد نامه‏اي به عبيداللّه‏ نوشت و ضمن آن پيشنهاد کرد که حسين عليه‏السلام را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که يا به حجاز برمي‏گردم يا به مملکت ديگري مي‏روم. عبيداللّه‏ در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذي الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبيداللّه‏ با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.20 



روز نهم 1. در روز نهم محرم (تاسوعاي حسيني) شمر بن ذي الجوشن با نامه‏اي که از عبيداللّه‏ داشت از "نُخيله" ـ که لشکرگاه و پادگان کوفه بود ـ با شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه عبيداللّه‏ را براي عمر بن سعد قرائت کرد. ابن سعد به شمر گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب کند، چه پيام زشت و ننگيني براي من آورده‏اي. به خدا قسم! تو عبيداللّه‏ را از قبول آنچه من براي او نوشته بودم بازداشتي و کار را خراب کردي... .21 2. شمر که با قصد جنگ وارد کربلا شده بود، از عبيداللّه‏ بن زياد امان نامه‏اي براي خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس عليه‏السلام گرفته بود که در اين روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه کرد و ايشان نپذيرفت. شمر نزديک خيام امام حسين عليه‏السلام آمد و عباس، عبداللّه‏، جعفر و عثمان (فرزندان امام علي عليه‏السلام که مادرشان ام‏البنين عليها‏السلام بود) را طلبيد. آنها بيرون آمدند، شمر گفت: از عبيداللّه‏ برايتان امان گرفته‏ام. آنها همگي گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته باشد؟!22 3. در اين روز اعلان جنگ شد که حضرت عباس عليه‏السلام امام عليه‏السلام را باخبر کرد. امام حسين عليه‏السلام فرمود: اي عباس! جانم فداي تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدي دارند؟ حضرت عباس عليه‏السلام رفت و خبر آورد که اينان مي‏گويند: يا حکم امير را بپذيريد يا آماده جنگ شويد. امام حسين عليه‏السلام به عباس فرمودند: اگر مي‏تواني آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي خود راز و نياز کنيم و به درگاهش نماز بگذاريم. خداي متعال مي‏داند که من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم.23 حضرت عباس عليه‏السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با اين درخواست ترديد داشت، سرانجام از لشکريان خود پرسيد که چه بايد کرد؟ "عمرو بن حجاج" گفت: سبحان اللّه‏! اگر اهل ديلم و کفار از تو چنين تقاضايي مي‏کردند سزاوار بود که با آنها موافقت کني. عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس عليه‏السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مي‏دهيم، اگر تسليم شديد شما را به عبيداللّه‏ مي‏سپاريم وگرنه دست از شما برنخواهيم داشت.24 



چهار حادثه مهم شب عاشورا 



1. در شب عاشورا به "محمد بن بشير حضرمي" يکي از ياران امام حسين عليه‏السلام خبر دادند که فرزندت در سرحدّ ري اسير شده است. او در پاسخ گفت: ثواب اين مصيبت او و خود را از خداي متعال آرزو مي‏کنم و دوست ندارم فرزندم اسير باشد و من زنده بمانم. امام حسين عليه‏السلام چون سخن او را شنيد فرمود: خدا تو را بيامرزد، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو و در آزاد کردن فرزندت بکوش. محمد بن بشير گفت: در حالي که زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنين کنم و از تو جدا شوم. امام عليه‏السلام پنج جامه به او داد که هزار دينار ارزش داشت و فرمود: پس اين لباسها را به فرزندت که همراه توست بسپار تا در آزادي برادرش مصرف کند.25 2. امام حسين عليه‏السلام در سخنراني شب عاشورا خبر از شهادت ياران خود داد و آنان را به پاداش الهي بشارت داد. در اين مجلس "قاسم بن الحسن" به امام عليه‏السلام عرض کرد: آيا من نيز به شهادت خواهم رسيد؟ امام با عطوفت و مهرباني فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض کرد: اي عمو! مرگ در کام من از عسل شيرين‏تر است. امام عليه‏السلام فرمودند: آري تو نيز به شهادت خواهي رسيد بعد از آنکه به رنج سختي مبتلا شوي، و همچنين پسرم عبداللّه‏ (کودک شيرخوار) به شهادت خواهد رسيد. قاسم گفت: مگر لشکر دشمن به خيمه‏ها هم حمله مي‏کنند؟ امام عليه‏السلام به ماجراي شهادت عبداللّه‏ اشاره نمودند که قاسم بن الحسن تاب نياورد و زارزار گريست و همه بانگ شيون و زاري سر دادند.26 3. امام عليه‏السلام در شب عاشورا دستور دادند براي حفظ حرم و خيام، خندقي را پشت خيمه‏ها حفر کنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوبها و خار و خاشاکي که در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت سر قطع شود و اين تدبير امام عليه‏السلام بسيار سودمند بود.27 4. مرحوم شيخ صدوق در کتاب ارزشمند "امالي" نوشته است: شب عاشورا حضرت علي‏اکبر عليه‏السلام و 30 نفر از اصحاب به دستور امام عليه‏السلام از شريعه فرات آب آوردند. امام عليه‏السلام به ياران خود فرمود: برخيزيد، غسل کنيد و وضو بگيريد که اين آخرين توشه شماست.28 





روز عاشورا 



و اينک ميداني دوباره، اينک 72 يار و هزاران دشمن کينه‏توزي که رحم و مروّت را از ازل نياموخته‏اند. اينک عاشورا که هر چه از آن بگوييم کم گفته‏ايم، از برخوردهاي جلاّدانه سپاه عمر بن سعد، يا عنايات و الطاف سيدالشهداء عليه‏السلام . سرداراني، سپاه عظيمي را به سوي جهنم رهبري مي‏کردند و امام معصومي لشکر کم تعداد خود را به بهشت بشارت مي‏داد... و سرانجام شهادت، خون، نيزه، عطش و اطفال، تازيانه و سرهاي بريده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه و... 

تا به قتلت عدو شتاب گرفت چرخ را سخت اضطراب گرفت ريخت خون مقدّست به زمين آسمان زاشک آب گرفت ابر خون ماه عارضت پوشاند همه گفتند آفتاب گرفت ناله مصطفي به گوش رسيد موج خون زچشم بوتراب گرفت شد سيه رنگ آسمان از خشم که زخونت زمين خضاب گرفت آن تن پاره پاره را دربر گه سکينه گهي رباب گرفت شست زينب زاشک جسمت را بلکه از چشم خود گلاب گرفت بر تن پاره پاره داد سلام زآن بريده ‏گلو جواب گرفت هردم از زخم بي‏حساب تَنَتْ خم شد و بوسه بي‏حساب گرفت(29)


عباس خداشناس امتیاز به خبر :

آرشیو اخبار